نشسته بودم خواستم مطلب بزارم مطلبم نمیومد
هیچی دیگه گفتم همین حال و اوضاعم رو بنویسم
هم من مطلبم رو نوشتم هم ممکنه یکی پیدا شه از اسکلی و خود درگیری من خندش بگیره
دِه بخند دیگه
دیوونه شدم از همین نخندیدناتون
^_^
چقدر بده
آدم با نامزدش بره بیرون بعد کلی هُفت و کلاس و من اینم و من اونم یه هوووووو
ماشینش خاموش بشه
بعد تازه درست نشه و وسط راه گیر کنن
خخخخخ چقدر میشه بهشون خندید
خخخخ
غضنفر جان سلام!
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید.
بقیه ش در ادامه مطلبه
ده برو تو ادامه دیگه وایساده منو نیگا میکنه
کوروش گفت: لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاده.
دختر گفت: زیبایی اصلا برای من مهم نیست. کوروش گفت: پس لیاقت شما برادرم است که از من پولدارتر است و پشت سر شما ایستاده.
دختر گفت: پول که چرک کف دسته! خودتو عشقه. کوروش که مستاصل شده بود گفت: ناموسا اینو میگم نه نیار، لیاقت شما برادرم است که از من جذابتر، پولدارتر، قدرتمندتر است.
دختر خواست حرفی بزند اما کوروش کبیر پرید وسط حرفش و گفت: سیکس پک هم دارد!
چشمان دخترک از شور و شعف برق زد و گفت: راست میگی؟ کوروش گفت: والا، دروغم چیه؟ دخترک گفت: ولی من عاشق شما هستم.
کوروش دستانش را به پاها کوبید و گفت: عجب گرفتاری شدیما! برای چی عاشق منی؟
دخترک گفت: در فضای مجازی جملهای از شما خواندم که مرا مسحور کرد.
کوروش گفت: جمله چه بود؟ دخترک گفت: «من از قبل باخته بودم، مچ انداختن بهانهای بود برای گرفتن دست تو»
کوروش تاملی کرد و گفت: این جمله از من نیست. از حسین پناهیه.
دخترک کمی مکث کرد و گفت: خب پس من میرم عاشق حسین پناهی بشم. دخترک در میان تعجب کوروش بزرگ او را ترک کرد و از محوطه خارج شد.
کوروش بزرگ در فضای خالی کاخ بلند گفت: در نداره این کاخ که همه همینجوری میان تو؟
برگرفته از SinaMoradi.blog.ir
چقدر حال میده وقتی تو اتاقی مامانت صدات کنه «عزیزم بیا شام بخور»
بعد تو ( در حال که داری کلش آف کلنز بازی میکنی ) بگی « دارم درس میخونم نمیخورم 😜😜»
هیچی دیگه بعد کلی اصرارِ مادرت، بگی « خوب باشه حالااا.... الان میام 😒😒»
وای از آن ساعتی
که با صدای گوشیت
همه میشوند بیدار
وای از آن به بعدش
که با چوب و دمپایی
میان به استقبالت
به علت دلخراش بودن صحنه از توصیف آن معذوریم
پسر: تهران/وحید/26 و شما؟
دختر: تهران/نازنین/22
پسر: چه اسم قشنگی! اسم مادربزرگه منم نازنینه!
دختر: مرسی! شما مجردین؟
پسر: بله. شما چی؟ ازدواج کردین؟
دختر: نه منم مجردم! راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر: من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT دارم!!! شما چی؟
دختر: من فارق التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سرین فرانسه هستم.!!!
پسر: WOW چه عالی! واقعا از آشناییتون خوشبختم.!
دختر: مرسی منم همینطور! راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه تجریشم! شما چی؟
دختر: ما هم خونمون اونجاس! شما کجای تجریش میشینید؟
پسر: خیابون دربند! شما چی؟
دختر: خیابون دربند!؟ کجای خیابون دربند؟
پسر: خیابون دربند ، خیابون........کوچه..........پلاک......... ، شما چی؟
دختر: اسم فامیلیه شما چیه؟
پسر: من؟ حسینی! چطور!؟
دختر: چی؟ وحید تویی؟
خجالت نمیکشی چت می کنی؟
تو که گفتی امروز با زنت میخوای بری قسطای عقب مونده ی خونه رو بدی! مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر: عمه مولوک شمایین!؟ چرا از اول نگفتین؟ راستش! راستش!
دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده..... ، آخه می دونین............
دختر: راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟ میدونم به فریده چی بگم!
پسر: عمه جان! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین! اگه بفهمه پوستمو میکنه! عوضش منم به عمو فریبز چیزی نمیگم
دختر: اوووووووم خب ، باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا !
پسر: باشه عمه مولوک بای.......!!!