^_^
در غروبی غم انگیز از زمستان چند سال پیش در بیمارستان امیر کبیر اهواز پسرکی به دنیا پا نهاد که گویا زمین از نچسبی و بد قیافگی وی خبر داشت و خود را آماده ی این عذاب الهی کرده بود و تنها به خاطر اجدادش بود که او را می پذیرفت
خلاصه اینکه آن کودک آنقدر نچسب بود که مادرش هم از بزرگ کردن آن عاجز شده و او را به عروس همسایشان که بچه دار نمیشدند، جهت پذیرش دایه گی وی تحویل داد
آن کودک که در همان اوایل زندگی عاشق عروسی و مهد کودک شده بود در سن سه سالگی به مهد میرود و در مهد به مربی اش (^_^) پیشنهاد ازدواج میدهد و مربیش هم وی را با ...... به بیرون پرت (یه چی میگم یه چی میشنوی)
میکند (ببخشید یادم رفت سانسور کنم)
در سن پنج سالگی اش همسایه شان .....
باشه تا بعد...
(اگه براتون جالب بود تو نظرا بگین تا بقیشم بگم)
خیلی باحال بود این مدلشو دیگه ندیده بودم